آقا سيد بهدادآقا سيد بهداد، تا این لحظه: 9 سال و 7 ماه و 1 روز سن داره
زندگي مشترکمانزندگي مشترکمان، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 4 روز سن داره

ني ني کوچولوي ما

گذرای زمان

من و مامان و بابام از روز 19 شهریور تا 27 شهریور رفتیم مسافرت اول رفتیم تهران با دوستای مجازی بهداد جون یه تولد گروهی گرفتیم بعدشم شمال و مشهد خیلی خیلی خوش گذشت روز 30 شهریور که تولد اصلیم بود اما مامانی با توجه به اینکه خسته سفر بود تولدمو روز 8 مهر گرفت... عالی بود کلی حال کردم دفعه بعد عکساشو میذارم در ضمن من از مهر 95 میرم مهد کودک همه از دستم راضی هستن و میگن بهداد بهترینه بهداد بهترینه بهداد بهترینه
19 مهر 1395

ترک پوشک

سلام سلام سلام از اونجاییکه بهداد بهترین پسر دنیاست و من قرار نبود تا دو سالگی از پوشک بگیرمش اما یهویی خودش گفت مامان من بزرگ شدم پوشک نمی خوام من میگم تو بهترینی هیشکی باورش نمیشه عزیزم به راحتی و با کمک خودت از پوشک جدات کردم و الان مثل آدم بزرگا شدی فدات بشم... یه اتفاق جالب دیگه که دیروز رخ داد تو ماشین نشسته بودیم که یهو یه ماشین دیگه پیچید جلومون و بابایی اعصابش خورد شد و داد زد مرتیکه آشغال هیچی گذشت و من کلی به بابات گفتم از این حرفا نزن بچه یاد میگیره! رفتیم جلوتر باز یکی دیگه یه خطایی تو رانندگی کرد و ایندفعه با توجه به حرفای من بابایی فقط یه بوق به نشانه اعتراض به راننده خاطی زد ... اما جنابعالی شروع کردی...
31 مرداد 1395

ترک شیر

پسرم نفسم عسلم چقدر دوست داشتنی هستی... بی نهایت دوستت دارم و تازه بعد از کلی درس ریاضی و محاسبات پاس کردن تازه الان معنی بی نهایت رو می فهمم... زبونم قادر نیست که بگم چقدر خوبی همه مادرا همین حس رو نسبت به فرزندشون دارن تقریبا 10 تیر ماه 95 بود که دیدم همش چسبیدی به من و شیر می خوری و غذا خوردن رو تعطیل کردی و از اونجا بود که ... یهویی با چشای گریون به همراهی بابات این تصمیم بزرگ رو گرفتیم که جنابعالی رو از شیر بگیریم واقعا پروسه سختی بود فلفل زدم از اولی خوردی دهنت سوخت با چشمای گریون گفتم مامان می می اکی شده زبونت می سوزه گفتی از اون از اون هم خوردی و دهنت سوخت دیگه همش خودت میگفتی می می بد مزه شده ...
26 تير 1395

دلم واست تنگ شده

عزیزم دلم خیلی برات تنگ شد یهویی الان سرکارم دیروز رفتیم شهربازی سرچشمه ... توی راه مسجد مانی رو که دیدی یکسره گفتی مامان بریم نُماز بخونیم مامان بریم الا بک قربون پسر نمازخونم بشم دیگه موقع اذان مغرب رسیدیم سرچشمه و به بابایی گفتم ببرتت مسجد رفتی و حالشو بردی ...
13 تير 1395